چشمات رو می بندی و هوا ابری میشه.
زمستون چادر سفیدش رو پهن می کنه و دلم عین غروبهای جمعه می گیره.
یه جایی توی قفسه ی سینم هست که فکر می کنم از لحظه ی خلقتم خالی مونده.
هیچ چیزی توی این دنیا پرش نمی کنه و باعث میشه که احساس هیچی کنم.
با تمام هیچی که در خودم حس می کنم نمی دونم چرا باز اینقدر سنگینم.
شاید سنگینی نبودنته که داره پشتم رو تا میکنه.
حالا هم که چشماتو رو من میبندی و ......
بی انصاف سردمه.
یه لحظه پلکهات رو وا کن تا آفتاب نگاهت بساط زمستون رو جمع کنه.
گاهی تنها گاهی خدایی درونت رو مجال خدایی بده تا بدون اینکه ببینه کی ام یا چی ام یا چی کار کردم چادر محبتش رو روم بتکونه تا من لبریز از بندگی و نیایش بشم.
گاهی بیا شکانیت درونم رو به رخم بکش و به طعنه بگو
ای کسانی که ایمان آوردید ایمان بیاورید.تا من از شرم تمام خدایان ساختگی ام رو پای خدای یگانه تو قربانی کنم.
گاهی از سر لطف پنجره ی بندگی ام بخش تا پروانه ی ایمانم جرات پریدن پیدا کنه.
آره لازمه گاهی باشی و خدایی کنی تا بنده ی خدایان بی شمار نباشم.
لازمه باشی تا سرشار از تو بشم و رها از این سنگینی بر آمده از پوچی خودم باشم
باش.حتی اگر شده کوتاه .ولی باش.