شاعرانه

آخرین مطالب
  • ۹۳/۱۲/۱۳
    -
  • ۹۳/۱۲/۱۰
    -
  • ۹۳/۱۱/۲۳
    -
  • ۹۳/۱۱/۲۱
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۸
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۸
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۸
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۳
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۲
    -

آیا شما هم مثل من دلتنگ بودی؟

یا مثل شیشه تشنه ی یک سنگ بودی؟

در پشت پلک خنده ها بغضی گلو گیر

مثل نتی جا مانده از آهنگ بودی؟

در بین آنانی که شکل دوست بودند

دائم برای زندگی در جنگ بودی؟

در چشم سرد آنکسی که دوست داری

آیینه ای از حیله و نیرنگ بودی؟

می خوانم از چشمت که می پرسند دائم

اصلا تو هرگز با کسی یکرنگ بودی؟

Fahim
۱۳ مهر ۹۳ ، ۱۷:۳۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

این روزها پاک فراموش کار شدم.

از صبح که پا میشم مثل ماشینی که روشنش کنند و به کار بندازند شروع به حرکت می کنم و

تو این حرکت بی وقفه ام   حتی بازدهی لازم رو واسه صاحب کارم ندارم.شاید به فرسودگی رسیدم و...

دیگه از عمرم تمام چیزهایی که تو خاطرم مونده چگونگی بالا بردن بازدهی کاریم بوده و بس.

مثلا دیگه یادم میره صبح که از خواب پا میشم سلام کنم و لبخندبزنم و بگم ممنونم که امروز هم به 

من فرصت دادی تا زنده بمونم و زندگی کنم.

یا مثلا یادم میره که خورشید صبح رو به سرزمین وجودم دعوت کنم تا با سرانگشتهای ظریف و بازیگوشش

ستایش افکار منو قلقلک بده.

گاهی حتی یادم میره با یه خمیازه ی کشدار پرده های پلک رو از پنجره ی   نگاهم کنار بزنم و.... .

فراموشی بد دردیه.

اما عوضش هنوز یادمه یکی هست که همیشه نگاهش رو واژه واژه ی اوراق زندگی ام می چرخه

تاکلمه ای پیدا کنه و با اون صدام بزنه. کلمه ای با طعم تازگی و نور.

کلمه ای   که مثل کودکی که از خورشید کنده میشه و به پنجره ی خونت تلنگر میزنه و بی تابت می کنه  بی تابم کنه.

کلمه ای که بشه با اون کلمه راهی زد به سمت بیداری.

اما انگار تا چرخ دنده های  این دستگاه   فرسوده ی تنم می چرخه خواب از سرم نمی پره.

و من هر روز صبح به توان ایکس اسب بخار شروع به حرکت می کنم ودر نیمه های روز

با   تمام افتاب زدگی ام هنوز به   بازدهی لازم نمی رسم

و این تکرار هر روزه نفرت انگیز ترین جاودانگی بشر عصر پست مدرن شده    تا

شیرینی یک سلام صبحگاهی به خورشید رو از   یادم ببره .

Fahim
۱۲ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

زمانه بی تو برایم زمان   خوبی نیست

من و غروب وخیابان نشان خوبی نیست

وسوز سرد سکوتی   که در حوالی توست

به طعم خیس غزلها بیان خوبی نیست

بیا بگو به خدایی که   در قفس دارم

قفس برای خدایان جهان خوبی نیست

وکوچه کوچه خیابان جهانی از زندان  

برای هضم حضورم مکان خوبی نیست

وبغض داغ زنی که نشست پشت غروب

خیال آمدنی که..... گمان خوبی نیست

توهم کلماتی که دوستم داری

شدم شبیه همان که....همان خوبی نیست

Fahim
۱۲ مهر ۹۳ ، ۱۰:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

*

سر شارم از نابودی و خلقت مجابم میکند

عطر نمور زندگی اینسان جوابم میکند

حجم نفسهای یخی عطر نوی مرداب ها

مرگ غروری پر ترک در خویش خوابم میکند

شب لحظه های سوزناک آیینه های مه زده

این خویش در خود گم شده در   اضطرابم میکند

تفسیر بغضی تو به تو فریادها توی گلو

در   ارتعاش نیستی مرگم جوابم می کند

در امتداد بی تویی دنیا چو رنجی بی ثمر

دستم نگیری این جهان اهل حسابم می کند


Fahim
۰۹ مهر ۹۳ ، ۱۱:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

*

ابرم که بینهایت یک آسمان مکید

رویای بوسه بر تن گرم جوانه را

در ظهر بی قراری اندیشه ای که خواست

تا از نبوغ شهر بچیند بهانه را

در امتداد سرد و زمخت شبی عبوس

پر کرده تیرگی تپ و تاب ترانه را

لغزنده بر نگاه خیابان غمی صبور

دالانی از سکوت گرفته ست خانه را

این ذهن پر تردد و اندوه ناک شهر

گم کرده انحنای غرور زنانه را

در دیر و زود خاطره ی مرد همچنان

لم داده سخت زلزله ای حجم شانه را

باید دوباره از ضربان زمین گرفت

کابوس وحشتی که مکید ست دانه را

Fahim
۰۹ مهر ۹۳ ، ۰۸:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

.

سالهایی نه خیلی دور در همسایگی خدا خانه داشتم.

خانه ای به وسعت اندیشه های باز.

اما صبح تابستانی به سیب سرخ باغچه ی همسایه طمع بردم.

سیاهی طمع بر زلالی روحم نشست. سنگینم کرد.

آنوقت همچون بغضی گره خورده از چشمهای خدا گونگی ام چکیدم.

هزاره ها گذشت ومن همچنان در حسرت بازگشت به موطن حقیقی خویشتنم.

Fahim
۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

.

قلم را زخمه ای در چنته ی تکرار می خواهی

مرا چون دفتری خط خورده ی افکار می خواهی

ودنیا را شبیه بغض در حلقوم تنهاییم

ودل را در هجوم خلق بی مقدار می خواهی

وگاهی چون نبودی که بیاراییم از بودن

مترسک گونه ای در پو چی اش آوار می خواهی

من اما سیرم از دنیام حتی لقمه ی نانی

که تو از آه اجدادم ز گندم زار می خواهی

به هیچستان جانم کاوه ای می خواند این  تکرار را هر دم

که ضحاک تنم را طعمه ی یک مار می خواهی

قلم از خون چشمم میچکد بر کاغذ و هر بار

از این از خود بریدن ها تویی بسیار می خواهی

Fahim
۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

گاهی هر چی بیشتر و بیشتر بار زندگیت رو به دوش میکشی تا سنگینی بار دلت رو پشت گوش بندازی .

 

غافل از اینکه هرجا که پشتت تا میشه می بینی اون بار دلته که تو ذوق می زنه.

Fahim
۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۸:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

                 

                                           

                            ای که از دورترین نقطه به ما زل زده ای

                           با چه فعلی تو از این فاصله ها پل زده ای

                            بودنی همچو نبودن    نفس ازجور زدن

                           این چه بودیست که اندوه تسلسل زده ای

                          امدم بشکنم این شیشه ی ماتم زده را

                         دیدم انگار سرم لاف تحمل زده ای

                         تو عنانم به دل سوخته دادی اما

                         حلقه ای بند به زنجیر تعقل زده ای

                        پشت این کوه که بر گرده ی مردم دادی

                        گویی از اه جهان باغ پراز گل زده ای

                         خاطرت جمع که یک پای همین فاصله   هام

                        امدم پل بزنم آنچه تو ام پل زده ای

Fahim
۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

   در تیرگی روزمرگی ام گم  بودم. شعر دریچه ای از نور برابرم گشود تا خدا گو نگی ام را جاری شوم.

   حالا در مسیر رودی ام که تو خواه نا خواه رفیق راهمی برای رسیدن به همه ای که تنها یکیست و او خداست.

Fahim
۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۰:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر