توی تبی مسموم جان میکند خورشید
میشد زمستان را پس هر خندهاش دید
ما کودکان بی رمق,بی کوله, بی راه
در حنجره هامان تگرگ و برف ماسید
توی بهاری که زمستان در دلش داشت
از شاخه های بی شکوفه اشک لغزید
و آرزوها فصل پاییزند اینجا...
باید ستون آه را از سفره ها چید
از سفره ها باید ستون آه را ....کاش
این مشق را صد بار بنویسی شب عید