این آخرین مطلبی ست که می خوانید
مم بعد واژه ها را با تمام تلخی شان قورت خواهم داد
تا مبادا غزل بشوند
این آخرین مطلبی ست که می خوانید
مم بعد واژه ها را با تمام تلخی شان قورت خواهم داد
تا مبادا غزل بشوند
نمی دانم چرا پشت تمام نیامدن هایت
هوا بارانی ست
کوچه اماخیال رسیدن ندارد
بی تابی ام ولی
دروازه های شهر را قرق میکند
تا ازدحام شهر به تو بر نخورد
شاید پس از این همه بارانهای بی قراری
گذارت به نیامدن پشت پا بزند و......
چشمان سرخش نقطه چین های مگو شد
لبهاش با درد نگفتن رو به رو شد
پک میزد او ته مانده ی شب را ...کسی که
صبحش طلوع کوچه های توبه تو شد
دنیا زبان سرخ می فهمید اما..
یک زن سر سبز خودش بغض گلو شد
پر بود از ای کاشهایی که نباید...
ای کاشها دیوارهای پیش رو شد
دنیا شبیه عنکبوتی قورت میداد
پروانه ای که غفلت او بند او شد
آه از ستون لحظه ها بارید آنگاه
زن با حصاری خالی از خود رو به رو شد
توی نگاه خیس آیینه کسی گفت
خاموش .... دنیا مملو از راز مگو شد