شاعرانه

آخرین مطالب
  • ۹۳/۱۲/۱۳
    -
  • ۹۳/۱۲/۱۰
    -
  • ۹۳/۱۱/۲۳
    -
  • ۹۳/۱۱/۲۱
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۸
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۸
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۸
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۳
    -
  • ۹۳/۱۱/۱۲
    -

م.ا

شنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۵۰ ق.ظ

این روزها پاک فراموش کار شدم.

از صبح که پا میشم مثل ماشینی که روشنش کنند و به کار بندازند شروع به حرکت می کنم و

تو این حرکت بی وقفه ام   حتی بازدهی لازم رو واسه صاحب کارم ندارم.شاید به فرسودگی رسیدم و...

دیگه از عمرم تمام چیزهایی که تو خاطرم مونده چگونگی بالا بردن بازدهی کاریم بوده و بس.

مثلا دیگه یادم میره صبح که از خواب پا میشم سلام کنم و لبخندبزنم و بگم ممنونم که امروز هم به 

من فرصت دادی تا زنده بمونم و زندگی کنم.

یا مثلا یادم میره که خورشید صبح رو به سرزمین وجودم دعوت کنم تا با سرانگشتهای ظریف و بازیگوشش

ستایش افکار منو قلقلک بده.

گاهی حتی یادم میره با یه خمیازه ی کشدار پرده های پلک رو از پنجره ی   نگاهم کنار بزنم و.... .

فراموشی بد دردیه.

اما عوضش هنوز یادمه یکی هست که همیشه نگاهش رو واژه واژه ی اوراق زندگی ام می چرخه

تاکلمه ای پیدا کنه و با اون صدام بزنه. کلمه ای با طعم تازگی و نور.

کلمه ای   که مثل کودکی که از خورشید کنده میشه و به پنجره ی خونت تلنگر میزنه و بی تابت می کنه  بی تابم کنه.

کلمه ای که بشه با اون کلمه راهی زد به سمت بیداری.

اما انگار تا چرخ دنده های  این دستگاه   فرسوده ی تنم می چرخه خواب از سرم نمی پره.

و من هر روز صبح به توان ایکس اسب بخار شروع به حرکت می کنم ودر نیمه های روز

با   تمام افتاب زدگی ام هنوز به   بازدهی لازم نمی رسم

و این تکرار هر روزه نفرت انگیز ترین جاودانگی بشر عصر پست مدرن شده    تا

شیرینی یک سلام صبحگاهی به خورشید رو از   یادم ببره .

۹۳/۰۷/۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
Fahim

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی