سالهایی نه خیلی دور در همسایگی خدا خانه داشتم.
خانه ای به وسعت اندیشه های باز.
اما صبح تابستانی به سیب سرخ باغچه ی همسایه طمع بردم.
سیاهی طمع بر زلالی روحم نشست. سنگینم کرد.
آنوقت همچون بغضی گره خورده از چشمهای خدا گونگی ام چکیدم.
هزاره ها گذشت ومن همچنان در حسرت بازگشت به موطن حقیقی خویشتنم.