پاییز که میاد ویار مرگ می گیرم.
برگ برگ نفسهام زرد میشن و از تک و تا می اوفتم.
فکر میکنم خدا این روزها خیلی یادم میکنه.
آخه مدام از آسمون حنجره ام آه میچکه.
پاییز که میاد ویار مرگ می گیرم.
برگ برگ نفسهام زرد میشن و از تک و تا می اوفتم.
فکر میکنم خدا این روزها خیلی یادم میکنه.
آخه مدام از آسمون حنجره ام آه میچکه.
مثل یک زخم عمیق است غمت بر جانم
مرحمی نیست که بر زخم دلم بنشانم
اینکه از گوشه ی چشمان من هر شب جاریست
آه دردیست که ناگفته در آن می مانم
چه کس از عشق به آن گوهر مقصود رسید؟
فتنه ای بود که از خویشتنم جا مانم
گرچه از رنگ جهان هیج به همراه نداشت
طرحی از نو زده بر قوس و قزح حیرانم
و جهان شد همه جادوی نگار و نقشی...
که قلم خون جگر می زد و من می خوانم
من شاعر لحظه های بارانی خویشم
آلوده به شبهای پریشانی خویشم
در پشت بهاری که لبش بوی خزان داشت
من زردترین واژه ی پنهانی خویشم
شاید که به عطر تنت عادت نکنم باز
دلبسته ی از خویش گریزانی خویشم
آغشته به تکرار ز تو دست کشیدن
چون ذره فرو رفته به نادانی خویشم
در شک و یقین گذرای نگهت باز
با چشم ترم در شب بارانی خویشم
این گونه به من سنگ نزن تا که پرانیم
خود خسته ی این بی سرو سامانی خویشم
گاهی شبیه بغض گره خورده بی قرار
گاهی شبیه یک شب اندوه تار تار
این قصه های یخ زده تکرار بی تویی ست
لذت نمی بری شده ای درد ماندگار؟!
باز آمدم که در گذر جاده های تند
عطر حضور پاک تو را جستجو کنم
دستم تهی و چشم مرا اشک.....وای من
باید دوباره زخم دلم را رفو کنم
دیدنتون عین تلنگرییه
که به پنجره ی خواب روزمرگی ام می خوره
و
سکوت تیرگی ام رو میشکنه.
من از وحشت کابوس بیداری به خواب روزمرگی پناه آوردم.
لطفا بیدارم نکنید.
گاهی اونقدر سنگین میشی
که از پس خودت بر نمی آی.
اونوقت برای آنی رها شدن مجبوری یا مستی کنی یا لودگی