شعر
ای که از دورترین نقطه به ما زل زده ای
با چه فعلی تو از این فاصله ها پل زده ای
بودنی همچو نبودن نفس ازجور زدن
این چه بودیست که اندوه تسلسل زده ای
امدم بشکنم این شیشه ی ماتم زده را
دیدم انگار سرم لاف تحمل زده ای
تو عنانم به دل سوخته دادی اما
حلقه ای بند به زنجیر تعقل زده ای
پشت این کوه که بر گرده ی مردم دادی
گویی از اه جهان باغ پراز گل زده ای
خاطرت جمع که یک پای همین فاصله هام
امدم پل بزنم آنچه تو ام پل زده ای