غزل
جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۰ ق.ظ
آزرده از غبار غم آمد به شهر تا...
در غربت هوای تو گردید مبتلا
از صحن چشمت آیه ی ایمان چشید و بعد
بر خاک پای زائرتان کرد اقتدا
یک گوشه از نگاه شما بس نشست و هی
چادر کشیده روی غبار نشسته را
از یک سکوت مشغله داری نهیب زد
فواره ی غمی که جسارت نداشت تا......
باید دهان درد زبان کام می گرفت
لکنت گرفته شعر گره خورد ماجرا
آقا....سکوت هق هق تنهای اش شکست
پر زد صدا از آه گلو تا خود خدا
مثل کبوتری که لب حوض بی قرار
بی تاب رفتن از لب ....تا گنبد طلا
در طول چشمهای شما قد کشیده بود
پر زد کبوتر نگرانیش بی هوا
در آستان مهر شما درد الکن است
انفاس قدسی حرمت می دهد شفا
نقاره دم گرفت نسیمی خزید و زن
برخاست تا نماز کند رافت تو را
۹۳/۰۷/۲۵